تا نزدیک ظهر، دنبال ابوکرز راه میرویم. ابوکرز از کنار غاری در دل کوه میگذرد؛ ولی زود باز میگردد و با دقت به این سو و آن سو نگاه میکند. جای پاهای کنار غار را علامت گذاری میکند. همه در سکوتی سنگین، به او چشم دوختهایم. در دل، برای محمد دعا میکنم. دعا میکنم ابوکرز اشتباه کند و راه را اشتباه برود؛ اما او مثل سگ بو میکشد. ابوکرز از سوی دیگر غار حرکت میکند. هنوز چند قدمی نرفته است که برمی گردد. انگار گیج شده است. ابوسفیان میپرسد: چه شده است ای ابوکرز؟