من در قصههایم سر پرندهای را بریده و پنهان کردهام تا خواننده به تحرک و تشنج تشدیدشدهی تن و بال و پاهایش خیره شود؛ پیش از آنکه پرنده بمیرد و تحرکش به سکون تبدیل شود، شما طپش و تحرک و زنده بودن را در دردناکترین شکل آن میبینید که دیگر زندگی نیست، مرگ هم نیست، زیرا حرکت تندترشدهی اندامش وجود دارد و زندگیِ آمیخته با مرگ و این همه لحظهای است پیش از مرگ، که پرنده شدیدترین پروبالزدنِ سرتاسر زندگیاش را انجام داده است، لظحهای که بیشترین آمیختگی را با زندگی و طلب زندگی دارد، آن هم درست در همسایگی مرگ. به خاطر همین است که تمام قصههای من شروع و پایان ندارد...