دربارۀ کتاب دو قوی سپید
الناز آن قدر در خود فرو رفته بود که شاید اگر صدای در تکانش نمیداد، حتی متوجه گرمای اشکهایش هم نمیشد. اشکهایش را پاک کرد و با دلهره، به درِ بسته چشم دوخت. قلبش به شدت شروع به تپیدن کرد، آن وقت شب از جان او چه میخواست!... یادش آمد که سرِ شب، موقع خوردن شام، نگاههای منصور به او جور دیگری بود، مثل نگاه سگ گرسنه که چشم به ظرف غذای صاحبش دوخته باشد، البته در نگاه او هیچ ردی از التماس دیده نمیشد، هر چه بود مطالبهای بی چک و چانه بود...