دربارۀ کتاب کوچه عاشقی: برگزیده جشنواره خوارزمی
با خوردن ضربه به در هیاهوی کلاس خوابید، پسر جوانی با چشمانی آبی و بلند و عینک ته استکانی که بر چشم زده بود و با کیفی که در دست داشت، وارد شد. به احترامش ایستادیم. مشخص بود که از بچههای اداره نبود، همان فرشته نجات ما، مشاور بود. بچهها صندلی کلاس را همان جایی که گچهای سقف روی سرمان میریختند، برایش آماده کرده بودند. بعد از احوالپرسی با ما، خودش را معرفی کرد و روی صندلی نشست. خیلی جدی دیگر صحبت کرد. سارا سقلمهای زد، با چهرهای نسبتاً اخمو نگاهش کردم، گفتم: چته؟