دربارۀ کتاب مرواریدها
مرواریدهای باجی را برداشته بودند و پانسمانش باید دو هفتهای میماند. بهش باجی میگفتیم؛ که از همان زبان آقاجانم خواهرش بود و حالا مادر شوهرم شده بود. باید که بیبی جان یا عمه صدایش میزدیم، اما هیچ چیز و هیچ کس درست و حسابی سر جایش نبود. باجی آن روز روی پله ایوان نشسته بود و تکیه به عصایش داشت و به حرفهای پسرش که شوهرم باشد، گوش میداد. هر روز نقشهای برای چه طور گفتن و کی گفتن این موضوع به باجی میچید.