بازرگان کهن سال پس از آخرین وصیت خود، چشم به روی جهان بست، اتفاقاً پیش بینی او درست از آب در آمد. چون هنوز چند سالی از فوت بازرگان نگذشته بود که پسرش در نتیجه ولخرجی، تمام دارایی پدرش را به باد فنا داد و بیچاره و درمانده شد و تمام رفقا و دوستانش از اطراف او پراکنده شدند و جوانک را تنها گذاشتند. در آن اوضاع و احوال، متین یاد وصیت پدرش افتاد و به سراغ دوست پدرش رفت تا امانت پدرش را از او بگیرد و درماندگی خود را درمان کند و از فقر و فلاکت خلاص شود.