شوپنهاور، ژرفترین و بیرحمترین بدبینِ فلسفه غرب، سرود شوربختیهای هستی آدمی را با اندوهی سر داد که اندک چیزی از تغزل کم داشت؛ و با این همه خود از زیباییهای موسیقی و هنر به وجد میآمد. ولی چگونه چنین حزن انگیزی و چنان شور و خلجان والایی در یک انسان و یک ذهن یک جا گرد آمد؟ تنها با تطبیق این دو سویهی اندیشهی شوپنهاور است که به راستی میتوانیم امیدوار باشیم که ناسازه وارترین و چه بسا کجروترین همه اندیشه وران تاریخ تفکر را دریابیم. تنها از رهگذر تأمل در اندیشههای شوپنهاور در باب زیبایی است که میتوانیم نگرش او را به حقیقت درک کنیم.