مادر که کتاب کوچک ترین بیل مکانیکی را یک روز از سوپرمارکت خریده بود تا موقع خرید کردن رامونا را آرام نگه دارد، به قدری از اسکوبی خسته شده بود که همیشه برای نخواندنش بهانه می آورد که اصلا فرصت سر خاراندن ندارد! اما پدر رک و پوست کنده می گفت، آن کتاب را برای رامونا نمی خواند چون دیگر حالش از هرچه بیل مکانیکی ناراضی است به هم می خورد و تازه...، تا اینجا هم، هر وقت در خانه بوده، فقط او جور خواندنش را برای رامونا کشیده است! و السلام! با این حساب فقط بئاتریس مانده بود که اسکوپی را برای رامونا بخواند و حالا دیگر مثل روز روشن بود که بالاخره یک طور باید قال این قضیه را کند! و باز معلوم بود که این گره ی کور، تنها به دست بئاتریس باز می شود! اما چه جوری!؟