دربارۀ کتاب سایه های خاکستری
ظهر تابستان، هوای گرم و سکوت قلعه، خانه «گلرخ» را فراگرفته بود. «رسول» گوسفندها را مثل هر روز به صحرا برده و گلرخ نوزاد شش ماهه را روی پاهایش گذاشته و میخواباند. «هاجر» با عروسکهایی که گلرخ با تکه پارچه برایش درست کرده بود، سرگرم بود. «صنوبر» که خوابید گلرخ پاهایش را که دراز کرده بود باز کرد و صنوبر را روی زمین گذاشت. برخاست کمرش را راست کرد تا بیرون برود و سری به گوسفندش بزند. پرده را کنار زد و با دیدن «حیدر» که در پناه در خانه ایستاده بود، ترسید. حیدر، پسرعموی مادرش بود که بارها از گلرخ خواستگاری کرده بود و گلرخ به او جواب منفی داده بود اما... .