دربارۀ کتاب دختر بس
«شاه بیبی منیژه» تر و فرز، راستقامت با چشمان سرمهکشیده و ابروانی وسمهکرده با دستی، چادر گلدارش را روی سرش مرتب کرده و با دست دیگر، دیگچه رویی را که هنوز عطر و بویی داشت زیر بغل محکم گرفته و از کوچه عریض و طویل بین بازارچه خانهشان گذشت و وارد کوچه بنبست باریکی شد که درِ سه خانه قدیمی به آن باز میشد. وارد خانه شد و از کنار اتاق عروسش که رد میشد با صدای بلند گفت: قدرت دلش پسر میخواهد برایش زن پسرزا میگیرم. «قمرتاج بانو» پرده لیلیومجنونیاش را کناری کشید و با چشمانی اشکبار به مادرشوهرش گفت: هر کاری دلت میخواهد بکن اما امیدوارم خدا جوابت را بدهد و... .