تبعید هر آدمی را، بهخصوص هر نویسندهای را، دو پاره میکند؛ یک پاره گذشتهای است که با زبان خودت به آن فکر میکردی و بخشی از هویت توست و دیگری اکنونی که در آن سرگشته و با لکنت میکوشی زندگی کنی و به یاد آوری. جوزف برودسکی، برندهی نوبل ادبیات سال ۱۹۸۷، در چنین جایی ایستاده است. او هر چند زندگیاش حتی در تبعید هم به روسیه گره خورده بود، هیچ وقت حکومت شوروی را نپذیرفت؛ هر چند به آمریکا رفت، اسیر غربگرایی نشد؛ هر چند میگفت به زبان روسی تعلق دارد، به انگلیسی نوشت. همین بیدرکجایی بود که سکوی پرش جستارهایش شد، تا در زبان جدید از چنگال بیرحم خاطرات نجات یابد و بتواند باز به چنگشان بیاورد، تا خانهای نو برای خودش بسازد: این بار درون زبانی تازه، با خشت ادبیات، زیر سقف حافظهای نویافته.
میگویند اگر دنبال نثر خوب هستی به یک شاعر بگو برایت بنویسد. در کتاب اگر حافظه یاری کند نشر اطراف سراغ یک شاعر رفتیه: ایوسیف الکساندروویچ برودسکی، مشهور به جوزف برودسکی. او خودش را شاعری روس و جستارنویسی انگلیسی مینامد که پس از تبعید، شهروند آمریکا شد. به زبان روسی میسرود و سپس اشعارش را به انگلیسی ترجمه میکرد. از مضمونهای رایج آثارش میتوان به تبعید، فقدان، خاطره، وطن، و معنای مرگ و زندگی اشاره کرد. جستارهای برودسکی که معمولاً به انگلیسی نوشته میشدند، دریچهای به دنیای اسرارآمیز ذهن شاعرانه و خلاقش میگشایند. در چند دههی گذشته، طبق پیشبینی جورج لوکاچ در آستانهی قرن بیستم، جستار فرهنگی-فلسفی کمکم به فرم ادبیِ معرفِ دورههای انتقالی تبدیل شد؛ دورههایی که در آنها تردید به گسترهی بدیهیات و قطعیات پیشین راه پیدا کرد (جان و صورت). اهمیت جستار در زمانهی انتقالی برودسکی از یک سو، و سبک کمنظیر نثرش که با معیارهای خود او خوبیاش را مرهون دقت، سرعت، و چگالی و ایجاز بیانِ شاعرانه است (دو جستار)، از سوی دیگر، مجموعهجستارهای برودسکی را درخور تأمل و تأثیرگذار کردهاند. جستارهای او هم ما را با فضای یکی از دورانهای انتقالی از نگاه متفکری که همراه خاطرات سنگینش از یک دنیای فرهنگی به دیگری کوچ کرد، آشنا میکنند و هم با هویت جستوجوگری که آنها را روی کاغذ آورده است.