تمام مدتی که زیر دوش بودم فقط زار می زدم، اما بی صدا. خدایا این چه سینه ای است که به آدم هایت بخشیده ای؟! چقدر گنجایش دارد؟ چرا با این همه درد پنهان شده در خودش منفجر نمی شود؟! تو در این جسم خاکی که خلق کردی، چطور می دانستی که باید وسعت سینه را آنقدر ببخشی که حتی اگر غم تمام عالم را هم در خود جا بدهد باز هم جای خالی داشته باشد و این زندگی می گردد و می گردد تا باز هم غصه به آن سرازیر کند بلکه بتواند آن را پر کند، این زندگی با تو سر جنگ دارد یا با بندگانت؟ تو خوب می دانستی که ما را به جنگ زندگی می فرستی، برای همین بود که سینه ای به پهنای آسمانت به آدم ها بخشیدی تا کم نیاورند؟ خدایا شاید اگر صدبار دیگر هم دست به خلقت آدم هایت بزنی، به خودت احسنت بگویی؛ اما یادت بماند این آدم ها را نه برای خوشبختی که برای جنگیدن با زندگی و تماشای خودت به این جنگ نابرابر خلق کرده ای. خدایا تو در حق بندگانت چه کردی؟ جنگ به این نابرابری در کجای قوانین تو بوده است؟