برگشت و نگاهی به او انداخت و چندبار لبش را جوید. از همان جا هم می توانست لبخند جدانشدنی صورتش را ببیند. سری برای خودش تکان داد. بی شک، بدون تردید، همین جا، امروز می توانست به خودش بگوید این دختر را می خواهد! با تمام دیوانه بازی هایش، با تمام خرابکاری ها و شیطنت هایش. دیگر لحظه ای تردید نداشت که این دختر را می خواهد. و برای به دست آوردن او نه تنها باید دلش را به دست بیاورد بلکه خراب کاری های گذشته اش را هم جبران کند. نفسی گرفت و گفت: -خب کجا میری؟ سایه از لحن صمیمی اش که شاید یک سالی می شد که نشنیده بود تعجب کرد. برگشت و به او نگاه کرد. با دیدن چشم های گرد شده ی سایه خنده اش گرفت. زیر لب گفت “یعنی عاشقتم سایه!”