دربارۀ کتاب مسلوب (کنده شده)
با بدرقه عر خندههای نجار زاده کوچه را طی کرد. عرق از سر و کلهاش میبارید. مخش در حال پختن بود زیر کلاه قزاقی، کم کم توان فکر کردنش را از دست میداد. نیازی هم به فکر کردن نداشت. فقط باید این ثقل را به منزل میرساند. پاهایش هم مانند کل پیکرش، خم شده بود، زیر وزن این ثقل. مسیر را میدانست. افتان و خیزان، پاهایش را به دنبال خودش میکشاند.