قصهی عشق رمانی است نوشته میشل زواگو با ترجمه محمدرضا مرعشیپور که نشر ماهریس آن را به چاپ رسانده است، به مرور بخشی از متن این کتاب میپردازیم: قصههایی که به دل مینشینند فقط فرآوردههای ذوق و قریحه و نبوغ نیستند و تنها نویسندگان پدیدشان نمیآورند ، بلکه از رخدادهای گوناگونی مایه میگیرند که در جوامع انسانی ریشه دارند. حکایتی که برایتان روایت میکنم نیز برگرفته از زندگی و غمنامههای آن است و از فرانسه آغاز میشود، از نقطهای که دست طبیعت آن را آراسته و تمدن جدید به نابودیاش کمر بسته، سرزمینی با چشماندازهای سحرانگیز و مهد بلندپروازیهای مردان و زنان بزرگ. در بخشی از خاک فرانسه که به دریا منتهی میشود، دماغهای هست که حدود سی کیلومتر در آب پیش رفته و در رأس آن قصری عظیم و مشرف به دریا بنا شده که شبها به فانوسی دریایی شباهت دارد و راهنمایی برای کشتیهاست. افزون بر این ، در برابر موجهای سهمگین سرسختانه ایستاده و آنها را به دریای خروشان باز میگرداند. نام این قصر که با عمری صدساله همچنان استوار و پابرجا مانده ، صخرهی مورگابت است. معماری عجیب و تنهایی شگفت آن حیرتآور مینماید و چشماندازهای رنگبهرنگ پیراموناش بهتآفرین . ساختمان قصر و آنچه دوروبرش دیده میشود ، احساسات متفاوتی را برمیانگیزد.... ژانت در خانه بود و رنج میکشید. در راستگویی معشوق تردید داشت و نالههای التماسآمیز مادرش پیوسته به گوشاش طنینانداز بود. دلاش برای او میسوخت و فکر میکرد که دیگر هرگز نخواهدش دید. حال نامادریاش هر روز بدتر میشد. طبیب به دیدناش میآمد اما نسخهای نمینوشت. عقیده داشت که تجویز دارو سودی نخواهد بخشید.