دربارۀ کتاب پروانه ای در مه
مادربزرگ با صدای لرزان گفت: ندا وسایلتو جمع کن. قراره از پرورشگاه یکی رو بفرستند دنبالت...، ندا مات و مبهوت، به چهره شکسته و رنجور مادربزرگ که مثل تابلویی از سختیهای روزگار بود، نگاهی کرد. ضربان قلبش تند تر شد، دستهای کوچکش مورمور و سرش گیج رفت، طفلک وحشت کرده بود...