دربارۀ کتاب در کلک صحرا
پاییز به نیمه رسیده. من از کاغذهای دفتر ریاضی کهنهام و نخ ابریشمی صورتی رنگ مادرم، بادبادک میسازم. اعداد و ارقام در آسمان به صف شدهاند و میرقصند و من جدول ضرب را به باد میسپارم. سعی میکنم خیلی دور نشود. مادر عصبانی است نخهایش را نمیتواند پیدا کند. ناگاه نخ ابریشمیاش را میبیند که دارد پرواز میکند. به کوچه می دوم هوا تاریک میشود. از خانه دور می شوم. سرم گیج می رود و از تاریکی خیابان وحشت کردهام. از هر طرف دارند صدایم میکنند. گویا گم شدهام.