همچنان گیج بودم که برای دمی، حس کردم حجم این عطر افزون شد. به خود آمدم دیدم ندیمهای ایستاده کنارم. با یکی از دستان، دستمال سپید کوچکی را مقابلم گرفته. با صدایی به آرامی نم نم باران میخواست تا آن را به شه دخت بدهم. انگار دوست نداشتم آن را از دستش بگیرم. تا آن رایحه با همان شدت، بسی بیشتر با من باشد؛ یعنی آن دستها بودند که عطرشان کار دستم داده بود؟ گر گرفتم، همچون مشعل در دستم.