ایزابل، دختر زیبای گریزپا، در دل شبها، دزدانه به باغ کارفورش میآمد… از بس کوشیده بود آبستنی خود را پنهان دارد، بچۀ علیلی بهدنیا آورده بود… ایزابل سالها پیش نامهای برای دلدار خود نوشت، اما جوان ناکام پیش از دریافت نامه، پای دیوار باغی چشم از جهان فروبسته بود. دلبر ایزابل را چه کسی، و چرا، و چگونه کشته بود؟ راز عشق پرشور ایزابل، و راز مرگ دلبرش را باید از دهان گرم و دل پرسوز ایزابل گوش کرد.