باز برای هزارمین بار، هشدار و ندای مادر، به هنگام عبور از ایران به شوروی مرا به خود آورد:«بیایید از همینجا برگردیم. با دستان خود اجاق کم سوی خود را خاموش نکنید. اجاق شورویها سالهاست که به خاکستر تبدیل شده است.» آری، 68 سال است که گریبان من از ندای پر ابهت مادر خلاصی ندارد و همواره چون پتک سنگینی بود که در اردوگاه ها و زندانهای شوروی بر سرم می آمد...
مادر هرگز به مهاجرت راضی نبود و آنچه در توان داشت تلاش کرد تا مانع مهاجرت ما شود، اما عاقبت از سر عواطف مادری با دلی پر درد، به دنبال راه جهنمی که پسرانش انتخاب کرده بودند همراه آنان شد.
او به یقین می دانست که چه سرنوشت تلخی در انتظار او و ماست. درواقع همانطور هم شد...