برای چندمین مرتبه نگاهی به ساعتش انداخت و باز هم چشم به در شیشه ای دوخت. چند دقیقه بعد مسافران یکی پس از دیگری بیرون آمدند. با دیدن صبا به زحمت چمدان بزرگ قهوه ای رنگش را روی زمین می کشید لبخندی عمیق روی صورتش نقش بست و برای اینکه توجه او را جلب کرده باشد، چند بار دستش را در هوا تکان داد و...