«مسعود» پدر «پریا»، چند ماه بعد ازمرگ همسرش، با «شراره» ازدواج کرد. پریا که نمیتوانست با این موضوع کنار بیاید، هر روز به بهانههای مختلف با بیرون میرفت و خود را مشغول میکرد. یک شب، هنگام درگیری با پسری به نام «بهمن»، در نزدیکی خانه، مردی او را نجات داد و تا داخل خانه همراهیش کرد. پریا، نخست تصور کرد که او مستخدم یا باغبان جدید باشد، اما بعد دریافت که او «پدرام» برادر شراره است: پدرام دختر کوچکی به نام «سارا» داشت و به خاطر این که سارا مادرش را از دست داده بود، پریا به او علاقهمند شد. با ورود پدرام و دخترش به خانه آنها مسیر زندگی پریا تغییر کرد.