ایزابل با چنگ و دندان به حالت نشسته درآمد. موهای خونی اش را عقب زد و سر جیس داد زد. کلاری اسم خودش را در فریاد ایزابل شنید و جیس را دید که پلک زد، انگار سیلی خورده و از خواب بیدار شده باشد و به سمت او چرخید. شروع کرد به دویدن. شیطان دیگر آن قدر نزدیک شده بود که کلاری می توانست زخم های سیاه روی پوستش را ببیند، می توانست ببیند که چیزهایی توی آن می لولیدند. دستش را برد سمت کلاری…