ماجرای داستان ((ناخوانده در غبار)) در همان سرزمین خیالی فاکنر ((یوکنا پاتافا)) میگذرد، ماجرا از این قرار است که سیاهپوستی متهم به قتل جوانی سفیدپوست میشود که خانوادهاش افراد بانفوذ منطقه به شمار میآیند و پیوسته در طول زندگی کوشیدهاند هر اتفاقی را در خانواده خود حل نمایند و حتی از سپردن ماجرا به دست پلیس و قانون سرباز زنند .حال در چنین وضعیتی وقتی که سیاهپوستی متهم به قتل میشود، سفیدپوستان منطقه بدون جستوجوی علل و ریشههای ماجرا سعی دارند با لینچ (اعدام بدوم محاکمه) سر و ته قضیه را هم بیاورند. اما سیاهپوست متهم بر خلاف سیاهپوستان، مظلوم فیلمها و داستانها شخصی غیور و متکی به نفس است .او خود را برده نمیداند و میخواهد همانند سفیدپوستان از حقوق مساوی برخوردار باشد .به همین سبب لوکاس متهم یاد شده در صدد برمیآید وکیلی سفیدپوست بگیرد و بیکناهی خود را اثبات نماید، اما چون از وی ناامید میشود به خواهرزاده نوجوانش اعتماد میکند و راز قتل را برای او فاش میسازد و این نوجوان به همراه دایی وکیلش و پیرزن سفیدپوستی که با سیاهان انس و الفتی دارد حقیقت ماجرا را کشف میکند و سرانجام معلوم میگردد که حرص، ولع و پولدوستی به گونهای در خانواده سفیدپوست مقتول رخنه کرده که حتی برادر نیز به برادر خود رحم نمیکند و ...گفتنی است در این کتاب ((فاکنر)) به طرزی ظریف نژادپرستی را زیر سوال برده با کاوش در روان قهرمانان خود بر آن است پلیدیهای انسان حریص را آشکار سازد .وی با نگارش پلیدیها و نادانیهای مزمن روح انسان، تقویت عدالت، پایداری و شفقت را یادآور میشود.