غربت، نزدیکانمان را همچون جامه ای از تنمان جدا می کند و کسانی دیگر را به جایشان می نشاند بدون پیوند خونی، بی آنکه زاده ی یک مادر باشیم. غربت زبان مادری مان را شخم می زند تا بذر کلماتی تازه که با تکلف به زبان می آوریم، در آن بکارد. غربت گذشته را از ما می گیرد و در خمره های فراموشی می چپاند؛ آب باریکه هادرست همان طور که خیار و هویج و موسیر را ترشی می اندازیم . سر بزنگاه بوهای تند را در اطراف می پراکند، خرید اینترنتی ما نیز انگار تکه ای از وجودمان را گم کرده باشیم، در پیرامون چشم می چرخانیم. غربت غبار دل های ما را می تکاند، درست همان طور که اول بهار فراش های قلچماق، فرش ها را کف پیاده روها پهن و غبارگیری می کنند. دل های ما هم لگدمال می شود. غربت ما را از غبار خاطرات و گرد دلبستگی ها می رهاند و به گرمابه می برد تا سبک کند، اما گرد و غبار در نم آب گل می شود و می ماسد و کبره می بندد بیخ گلویمان.
دل غربت، اما گاه برای ما می سوزد. می گذارد در سنگینی سکوت زورآزمایی دست به تقلب ببریم و به توشه ای که با خود آورده ایم چنگ بزنیم، مشروط به این که در نظام غرق در خوشبختی خلل و خدشه ای وارد نشود.