هوایِ آبکیِ بندر همچون اسفنج آبستنی هُرْمِ نمناک گرما را چِکه چِکه از تو هوای سوزان ورمیچید و دوزخ شعلهور خورشید تو آسمان غرب یله شده بود و گردی از نم بر چهره داشت. جاده «سنگی»، کشیده و آفتاب تو مغز سرخورده و سفید و مارپیچ از «بوشهر» به «بهمنی» دراز رو زمین خوابیده بود. جاده خالی بود. سبک بود. داغ و خاموش بود. سفیدی آفتاب بیابان با سایه یک پرنده سیاه نمیشد. «کنار مهنّا» گرد گرفته و سوخته و خاموش با برگهای ریز و تیغهای خنجریاش، برزخ و خشمگین کنار جاده نشسته بود. همه میدانستند که این درخت نظر کرده است و هرکس از پهلوی آن میگذشت، چه روز و چه شب، بسماللهی زیرلب میگفت و آهسته رد میشد. این «کنار» خانه اجنه و پریان بود و خیلی از مردم بوشهر قسم میخوردند که عروسی و عزای پریان را در میان شاخههای آن به چشم دیدهاند. سایه پهن تبدار «کنار» محمد را به سوی خود کشید و نیزههای سوزنده خورشید را از فرق سر او دور کرد. پیراهنش به تنش چسبیده بود و از زیر ململ نازکی که به تن داشت، موهای زبر پرپشت سیاهش تو عرقِ تنش شناور بود. تو سایه «کنار» که رسید ایستاد و به نیزههای مویین خورشید که از خلال شاخ و برگها تو چشمش فرومیرفت نگاهی کرد و بعد کنده کلفت پرگره آن را ورانداز کرد و گرفت نشست بیخ کندهاش و به آن تکیه زد. یک برگ تکان نمیخورد. سایه خفه سنگین «کنار» رو دلش فشار میآورد.