پیرزنی، در گوشه ای از میدان رن پوان گل لی لا می فروخت، گل هایی که بوی باغ های حومه شهر را می دادند و مگره در برابر میل خریدن دسته ای از آن ها مقاومت کرد. با یک دسته گل دست و پاگیر در مرکز پلیس آگاهی چه کار می توانست بکند؟ احساس سبکی می کرد، یک سبکی بخصوص. از دنیایی ناشناخته بیرون می آمد که در آن کمتر از آنچه انتظار داشت احساس غربت کرده بود؛