خیابان از سرو صدای شهر حوصله اش سر رفت. گفت: از این جا می رم. چمدانش را برداشت و شبانه از شهر بیرون رفت. رفت و رفت تا به یک آبادی رسید. نگاهی به خانه های گلی و کوچه های خاکی آن جا انداخت. با خودش گفت: چه جای آرامی! این جا می مانم. مردم شهر که صبح از خواب بیدار شدند، دیدند که خیابان نیست. شروع کردند توی کوچه ها دنبال خیابان گشتند. از طرف دیگر، مردم آبادی که چشم شان به خیابان افتاد، خوش حال شدند. بچه ها توپ آوردند و گل کوچک بازی کردند. دخترها هم خط لی لی کشیدند و لی لی بازی کردند. زن ها هم دور هم جمع شدند و حرف زدند. مردها هم گوسفندهایشان را بردند روی خیابان و به طرف صحرا هی هی کنان راه افتادند و...