شب که شد بچه ها طبق معمول پشت میز نشستند و مشغول خوردن غذا شدند. کم کم پچ پچ ها شروع شد و بچه ها از زیر میز با پا به الیور می زدند و به او گفتند که وقتش رسیده است کاری را که باید بکنند، انجام دهد. الیور از فرط گرسنگی بلند شد و با ظرف غذا به طرف سرپرست رفت.