میگل ارناندس را سخت می توان دوست نداشت آقای شاعر، اوایل یک بهار هفتاد و چند سال پیش، در زندانی در آلیکانته روی دیوار نوشت: بدرود برادران رفقا دوستان بگذارید توشه ام را بردارم از آفتاب و گندمزار و همان جا مرد. همان جا زیر پای فرانکیست هایی که لورکارا هم کشته بودند پای یک تک درخت.
تن نخواهم داد: نه مایوس خواهم شد انگار گردباری از گدازه های آتشفشان محبوس در زندان میوه بادام با منقار آویزان شهره ای که نوک می زند.