بعد از آنکه أسماء آن متن را برای خالد، که از دوران کودکیاش در خصوص ارواح سرگردان که به دنبال نیمۀ گمشدهشان میگردند تا خود را تکمیل کنند و آن را از حفظ بود، خواند. خالد به او گفت: «این متن، مربوط به یکی از کتابهای قدیمی عربی است؟… احتمالاً کتاب طوق الحمامه باشد.»
– طوق الحمامه؟ چه کسی کتابی با این اسم زیبا نوشته؟
خالد لبخندی به او زد و گفت: «فقیه اندلسی نامدار ابن حَزم… فکر میکنم این متن از اوست.»
أسماء به سمت او خم شد و گفت: «خالد، تو فکر میکنی که ارواح مردم از اول یکی بودند و بعد از هم جدا شدند؟»
لبخندی زد و گفت: «أسماء این مربوط به یک داستان اسطورهای است که میگوید مردم همه تنی واحد بودند. از زن و مرد همه فرزندان ماه بودند، به مانند «اجرام آسمانی» با چهار دست، چهار پا و دو سر. ولی الهه از این موضوع دچار خواب شد و برای همین هر یک از آنها را دوپاره کرد و استعداد بچهدار شدن را در وجود زن حفظ کرد تا همواره به یاد آن دوپاره شدن باشند و به این ترتیب انسان دو جنس شد و هر یک به دنبال نیمۀ کاملکنندۀ خود میگردد تا دوباره با آن درآمیزد و یکی شود.»
أسماء زیر گوشش گفت: «من آن نیمۀ گمشدۀ تو بودم؟»
خالد او را در آغوش گرفت و گفت: «و سرانجام یافتمت.»