«مرسی که اجازه دادی شب رو اینجا بمونم. واقعاً دلم نمیخواست تنهایی اون همه راه رو تا کوگانهئی برگردم. بعضی وقتها برای دخترها یه همچین اتفاقاتی میفته.»
همینطور که داشت از خانۀ من خارج میشد اینها را میگفت. ما هر دو در آن لحظه این موضوع را میدانستیم که دیگر هرگز قرار نیست همدیگر را ببینیم. آن شب، او فقط نمیخواست که تنهایی آن مسیر طولانی را با قطار تا کوگانهئی طی کند، و این تنها دلیلی بود که به خانۀ من آمد.
.