یک شب در میان روی آرامگاه من میآید. ناسزا میگوید تا زمانی که خسته شود. کنار سرم ادرار میکند و با گله و شکایت شروع به گریه و زاری میکند. "تو ما را میان این نامردها رها و فرار کردی کچل!" فراموش میکند که من پدر او هستم. خاک گورم را کند و توله سگ را داخل چاله انداخت. به او میگفت: "برو پیش او، حرفهایم را به گوشش برسان، اگر نشنید، هر دو گوشهایش را بکن و پیش من برگرد!" چون از توله سگ صدایی شنیده نمیشد، سرش را لگد میکرد. صدای زوزهاش بیشتر میشد، با سنگ به او میزد تا استخوانهایش در هم بشکند. از زوزههای سگ خسته میشد. خودش شرو ع میکرد به زوزه کشیدن تند. گریه میکرد. شب بعد روی گورم نشسته بود. با دلی غمگین ترانه میخواند. حال این پسر غیر قابل باور است. میخواستم به او بگویم: "روی این زمین وسیع، تو اولین کسی نیستی که عاشق میشوی پسرم." قبل از تو افراد زیادی بودند و بعد از تو هم کسان زیادی خواهند آمد. زنان زیبای کمی هستند که کشته مردۀ آنها از صد مرد کمتر باشند. تو خودت میدانی که از این درد چیزی نصیبت نمیشود. از این عشق حذر کن پسر!" اما من میدانستم، واژههای یک مردی که سالهای زیادی از مرگش گذشته است، بیهوده است..