بخت بلندی دارم. وقتی بمیرم چیزی جز چ. بوکفسکی برای از دست دادن ندارم. مرا از بوی جنازهام پیدا میکنند. تا آن موقع آن قدر خشک شدهام که مثل تختهای روی پلهها سُر بخورم. میتوانم ببینم که زن صاحبخانه با یکی از خدمتکارهای پیر به سراغ وسایلم میآیند. «ببین این همه مجله زیر این میز چه کار میکند؟ تا به حال چنین مجلههای مسخرهای ندیدهام…» و بعد همه چیز را در کیسهای میریزند و به ارتش آزادیبخش تحویل میدهند. خداحافظ چارلز بوکفسکی.