تا همین دیروز، و در تمام دوازده سال زندگیاش، او فقط فرنکی بود. همیشه یک من بود، منی که تنهایی اینور و آنور میرفت و کارهایش را تنهایی انجام میداد. همۀ آدمهای دیگر مایی داشتند که به آن احساس تعلق میکردند، همه بهجز او. وقتی برنیس میگفت ما، منظورش هانی و بیگماما بود یا کلبهاش یا که کلیسایش. مای پدرش مغازهاش بود. اعضای همۀ کلوبها به یک ما تعلق دارند و دربارهاش حرف میزنند. سربازهای ارتش و حتی محکومانی که بههم زنجیر شدهاند هم میتوانند از ما حرف بزنند. ولی فرنکی سابق هیچ مایی نداشت که متعلق به آن باشد، بهجز مای نفرتانگیز او و جان هنری و برنیس که تابستانها شکل میگرفت؛ و آن آخرین مای دنیا بود که میخواست جزیٔی از آن باشد. حالا یکباره همۀ این قضایا تمام شده و ورق برگشته بود. حالا برادرش و نامزدش را داشت و وقتی اولینبار آنها را دیده بود، انگار تازه احساسی را در درونش کشف کرد: آنها مای مناند. برای همین هم بود که احساس میکرد ناخوش است، برای اینکه آنها آن دورها و در وینتر هیل بودند، درحالیکه او تکوتنها مانده بود؛ پوستۀ توخالی فرنکی سابق در شهر تنها مانده بود.
در جستوجوی یک پیوند اثر "کارسون مکالرز"، نویسندۀ آمریکایی، در سال 1946 منتشر شد. نوشتن این رمان پنج سال از مکالرز زمان گرفت. او در نامهای به همسرش دربارۀ این رمان نوشت: «از آن کارهایی است که با کمترین لغزش تماماً فرومیریزد. باید به زیبایی تمام نوشته شود. به شعر میماند. زیبا که نباشد هیچ توجیهی برای نوشتنش وجود نخواهد داشت.»