دوباره به کارمن نگریستم. حالا بیحرکت دراز کشیده بود، چهرهاش روی بالش رنگ پریده و چشمانش درشت و تیره و بیروح بود، به مانند ظرفهایی که در خشکسالی زیر باران میگذارند. یکی از دستان کوچک پنج انگشتهاش بدون شست با حالتی بیتاب ملحفه را گرفته بود. جرقهای مبهم از تردید در حال متولد شدن در جایی از وجودش بود. کارمن هنوز از آن بیخبر بود. برای زنها بسیار سخت است، حتى زنان زیبارو، که بفهمند بدنشان مقاومتناپذیر نیست.