"صبر کردم." دیشب شوهرم را کشتم. با متۀ دندانپزشکی کاسۀ سرش را سوراخ کردم. صبر کردم ببینم از جمجمهاش کبوتر میپرد یا نه، اما بهجای کبوتر یک کلاغ سیاه بزرگ بیرون پرید. "خسته، یا به عبارت دقیقتر، بیهیچ میل و رغبتی به زندگی از خواب بیدار شدم، همچنان که پا به سن میگذارم علاقهام به زندگی کم میشود. آیا به عمرم هیچوقت میل خیلی زیادی به زندگی داشتهام؟ مطمئن نیستم، اما سابق بر این مطمئناً نیروی بیشتری داشتم. و نیز آرزوهایی. آدم مادام که چشمانتظار چیزی است زندگی میکند. "امروز شنبه است. وقت دارم در عالم خواب و خیال به سر ببرم و خون دل بخورم ... "آدم هر وقت که بخواهد میتواند به زندگیاش پایان بدهد، مثل پدربزرگ آنتونین، یا عمه وندا، یا ویرجینیا ولف یا مریلین مونرو. هرچند که مریلین مونرو خودش را نکشت؛ گفتند خودکشی کرده تا رد قاتلش را پنهان کنند ... من قادرم به زندگیام خاتمه بدهم، اما از جنازه نفرت دارم. اتاق کالبدشکافی همیشه برایم فشار وحشتناکی بود، و ترجیح میدادم که روز قبلش هیچی نخورم. "چرا باید کسانی را که بهشدت دوست دارم مجبور کنم با جنازهام سروکار داشته باشند؟"