دختری آنجا بود که پیش از این ندیده بود. دختر به تودهای از چوب ـ بستهای سنگین تکیه داده بود تا استراحتی کند. این چوب ـ بستها را به خاطر شکلشان چرتکه مینامیدند. قایقهای ماهیگیری را ابتدا بهوسیلهی وینچ روی ساحل میکشیدند و بعد چرتکهها را زیر قایقها قرار میدادند تا قایقها به نرمی روی آن سر بخورند. ظاهرا دختر تازه از حمل این چوببستها دست کشیده بود تا نفسی تازه کند. پیشانیاش خیس عرق بود و گونههایش برافروخته. باد سردی از سوی غرب میوزید، ولی بهنظر میآمد دختر از آن خوشش میآید، صورت برافروختهاش را به طرف باد برگردانده و موهایش را به باد سپرده بود. کت کتانی بیآستینی بر تن داشت و شلوار کار زنانهای که تا روی مچ پا تا شده بود، و یک جفت دستکش کار چرک. رنگ با طراوت پوستش فرقی با رنگ پوست دیگر دختران جزیره نداشت، ولی چیزی تازه در نگاهش بود، چیزی روشن و آرام در حالت ابروهایش. دختر مشتاقانه به سمت غربی آسمان چشم دوخته بود، جایی که قرص کوچک سرخفام خورشید میان توده ابرهای رو به سیاهی، غروب میکرد. پسر به خاطر نمیآورد که این دختر را پیش از این دیده باشد. چرا که چهرهای در یوتا ـ جیما نبود که او نشناسد. درنظر اول گمان کرد غریبه است. اما لباس دختر مثل لباس اهالی بود. تنها تفاوتش با دیگر دختران با نشاط جزیره، حالت ایستادن و خیره شدنش به دریا بود. مخصوصا از جلوی دختر رد شد. مثل کودکی کنجکاو که به غریبهای خیره شود، ایستاد و به چشمان دختر زل زد. دختر کمی اخم کرد ولی همانطور خیره به دریا ماند و نگاهش را به طرف پسر برنگرداند. پسر پس از این کنجکاوی دقیق و بیصدا، به سرعت به راهش ادامه داد...