پیلات دیگر علاقه ای بشنیدن گفته های دوست سابقش نداشت . برای او مهم این بود که بوریس چیزی راز او پنهان کرده و نسبت به او صمیمی نبوده است. بوریس گفت : « وقتیکه من سه ساله بودم واقعه ای رخ داد که زندگی مرا تغییر داد. می خواهی بدانی چه شد ؟ پیلات شانه اش را بالا افکند و بودنار ادامه داد : « اگر به من گوش کنی خـواهی دانست چرا این راز را پنهان کرده بودم و هیچکس درکلاس نمی دانست که برادری دارم . من سه ساله بودم و در باغچه جلو منزلمان که پر از درختهای زردآلو بود بازی می کردم . درختها غرق درشکوفه بودند . من سه سال بیش نداشتم ، با وجـود این همه جزئیات را بخاطر دارم. لباس بافتنی سفیدی در برم بود و مامان به من سفارش کرده بود که دقت کنم لباس نو و سفیدم کثیف نشود و سرانجام گذاشته بود که در باغچه زیر درختهای زردآلو بازی کنم . آنژلو در آن هنگام چند ماهه بود و در کالسکه اش در آفتاب خوابیده بود. مامان به من سفارش کرده بود که مواظب او باشم . تا آن هنگام هرگز خود را با برادرم تلها نیافته بودم .
- از این کتاب تنها یک جلد موجود است.
از آنجایی که این کتاب قدیمی و از کتابخانههای شخصی درآمده ممکن است ورقخورده، کهنه یا گاهی با ظاهری مستعمل باشد که برای مخاطبین این دست از کتابها امری آشناست.