این کلمات را در خلوتگاه شخصی خودم در کتابخانهٔ آردوا هال، یکی از چند کتابخانه باقی مانده بعد از کتاب سوزی عمدی که در سرزمین ما اتفاق افتاد، مینویسم. فساد و اثر انگشتهای خونین گذشته باید از بین بروند تا فضای پاک برای نسل ناب از نظر اخلاقی که به طور قطع در راه است، به وجود بیاید. چنین چیزی مد نظر است.
اما از بین این اثرات انگشت خونین، برخیها به خودمان برمیگردند، و اینها به آسانی قابل پاک کردن نیستند. طی سالها، استخوانهای زیادی را خاک کردم؛ اما حالا باید همه را دوباره از خاک بیرون بکشم، البته اگر از آن عبرت بگیری، خوانندهٔ ناشناس من. اگر این را میخوانی، پس حداقل این دست نوشته جان سالم به در برده است. البته شاید من خیال پردازی میکنم: شاید اصلا مخاطبی نداشته باشم. شاید فقط دارم به نوعی با دیوار حرف میزنم.
نوشتن برای امروز بس است. دستانم درد گرفته، کمرم درد میکند و فنجان شیر گرم شبانهام انتظارم را میکشد. این دردِ دل را در مخفیگاهش پنهان میکنم تا از نفوذ دوربینها در امان بماند. میدانم جایشان کجاست، خودم آنها را جایگذاری کردم. علی رغم این همه احتیاط، همیشه از خطری که میکنم آگاهم: نوشتن میتواند خطرناک باشد. چه خیانتها و بعد چه اتهاماتی انتظارم را میکشند؟ خیلیها هستند که در آردوا هال دوست دارند به این برگهها دست پیدا کنند.