این روزها بیشترِ ما تا میتوانیم همیشه زحمت میکشیم. ضربآهنگی در کار نیست، هرچه هست فقط تلاش طاقتفرساست. ما در دورانی زندگی میکنیم که فرصتهای زیادی پیش رو داریم. ولی زندگی مدرن مانند کوهنوردی در ارتفاع بالاست. ذهنمان خوب کار نمیکند و انگار مِهگرفته است. زمین زیرپایمان متزلزل به نظر میرسد. هوا رقیق است و احساس میکنیم حتی سه سانتیمتر پیشرفتن هم به طرز عجیبی خستهکننده است. شاید این حال بهدلیل ترس بیپایان و نبود قطعیت در مورد آینده است. شاید بهدلیل تنهایی و انزواست. شاید به علت نگرانیها و مشکلات مالی است. شاید بهخاطر مسئولیتهاست؛ همهٔ فشارهایی که روزانه ما را خفه میکنند. علت هرچه باشد، نتیجه این است که دو برابر کار میکنیم ولی نیمی از حقوق سابق را داریم چون حقوقمان تغییری نکرده است. زندگی از هر نظر واقعاً سخت است: هم پیچیده و سنگین و هم ناراحتکننده و خستهکننده. ناامیدی سخت است. پرداخت قبوض، روابط پرتنش، بزرگکردن بچهها و ازدستدادن عزیزان سخت است. در دورههایی، هر روزِ زندگی دشوار است. تظاهر به اینکه کتابی میتواند همهٔ این دشواریها را از بین ببرد خیالی واهی است. این کتاب را ننوشتم تا این مصائب را کماهمیت جلوه دهم، بلکه این کتاب را نوشتم تا کمک کنم از بار سنگین مصائب بکاهید. شاید این کتاب تحمل چیزهای سخت و طرز برخورد با آنها را کاملاً آسان نکند ولی باور دارم که بسیاری از چیزهای سخت را حداقل آسانتر میکند. چالشهای سنگین و بزرگ که ما را آشفته و خسته میکنند طبیعی هستند، ولی احساس آشفتگی و خستگی بهدلیل ناامیدیها و ناراحتیِ هر روز نیز به همان میمانند.