شخصیت اصلی و راوی کتاب مرد جوانی است که همسر و فرزندانی دارد. در روزی متفاوت از روزهای دیگر هنگامی که مرد پای در خانه میگذارد با حضور پدر و مادر و همسر و فرزندانش در آن ساعت از روز و در حیاط خانه مواجه میشود و برایش سوال پیش میآید که چه اتفاقی افتاده است. او از پدر خود میپرسد که آیا اتفاقی افتاده و پدر با حسی از شرم شروع به سخن گفتن میکند. او می خواهد رازی را دربارهی گذشته پسر برملا کند، رازی که با تشخیص خودش و همسرش تا کنون پنهان نگه داشتهاند و تنها ترسشان این است که با برملا شدن راز، حلقه الفت میان آنها و پسر از هم بگسلد. پیرمرد از گذشته میگوید از سالها پیش و زن و مردی جوان که دختر و پسری نوزاد را در آغوش داشتند و به علت فقر تصمیم به فروش آنها گرفته بودند؛ در آن روزگار پدر و مادر کنونی مرد توان این را نداشتند که هر دو نوزاد را به سرپرستی بگیرند پس تنها پسر را برداشته و خواهر را گذاشتند تا نصیب کسی دیگر بشود. مرد اما برای آگاهی از سرنوشت نوزاد دختر، خانوادهای که او را میخرند دنبال میکند و با پرس و جو از آقایی که دختر را خریده در می یابد که آنها به دهکده ارواح تعلق دارند، دهکدهای که در آن درختی میوه نمیدهد و زوجی صاحب فرزند نمیشود. حال وقت آن است که مرد جوان برای یافتن خواهر خود قدم در مسیر بگذارد و راهی دهکده ارواح شود.