تِنِسی همین که به هتل رسید حس کرد خیلی خسته است. دوست داشت کمی روی تخت دراز بکشد. اما مقاومت نمود و قید استراحت را زد. لباسهایش را عوض کرد، کتابها و نوارهایی را که برای بولز آورده بود همه را برداشت. بعد هم یکی از پیراهن های نازک تابستانی اش را توی کیسه ای گذاشت. می خواست آن را به عنوان هدیه به نویسنده رمان «نان خشکه» بدهد. چون دیده بود شکری توی این تابستان گرم طنجه، پیراهن پشمی زمستانی پوشیده است. شکری کیسه ای را که سی به او داده بود لمس کرد. پیراهن توی آن بود. چقدر دوست داشت آن را روی زمین پرت کند و از خانه بولز بیرون برود. اما دید اگر این کار را انجام دهد، آن را نوعی بی فرهنگی تلقى می کنند و همین طور سرنوشت ادبی اش که در دست آمریکایی ها و مغربی هاست به یکباره ویران خواهد شد. جین بدون هیچ دخالتی گفتگوی شکری و تنسی را زیر نظر داشت. چون خودش طعم این نوع توهین ها را چشیده بود. مخصوصا توهین آن شخص آمریکایی را در مورد رُمانش.