آه، اگر نقاش میبودم، تمامی زیبایی شب را با شکوه و جلالش تصویر میکردم! میر گورود را تصویر میکردم که سرتاسر خفته است، ستارههای بیشمار را که نگاه ثابتشان را به شهر دوختهاند و بانگ سگان که از دور و نزدیک سکوت ظاهری شب را میشکند، هنگامی که خادم دلباختۀ کلیسا به شتاب از کنار سگها میگذرد و با شجاعتِ یک شوالیه از روی پرچین میپرد. دیوارهای سفید خانهها زیر نور ماه روشنتر و درختانی که بر آنها سایه میافکنند تیرهتر میشوند، سایهها سیاهتر و گلها و علفهای خاموش خوشبوتر میشوند و جیرجیرکها، این شوالیههای خستگیناپذیر شب، از گوشهوکنار، یکصدا شروع به خواندن آوازهای زنگدار میکنند... من سایۀ سیاه خفاشی را ترسیم میکردم که در جادهای روشن روی دودکش سفید خانهها مینشیند... اما گمان نمیکنم میتوانستم ایوان ایوانویچ را که با ارهای در دست از خانه خارج شده بود، با آنهمه احساسات ضدونقیض بر چهره، تصویر کنم.