گویی جشنی سراسری بود؛ که هیچ کس و هیچ چیز را، توان بر هم زدن آن نبود. سیماها از شادی می درخشید؛ و لبخندهای انباشتۀ مهر، دمی از لبها دور نمی شد. گرمای میانۀ تابستان، و تابش خورشید نیمروزی و شُره کردن عرق از سر و رو و تنها نیز، انگار بدیشان کمترین رنجی نمی رسانید. اینک مردم پیاده، چندان پیرامون پیامبر و شتر وی را گرفته بودند، که همراهانش را از وی جدا ساخته و پس پشت نهاده بودند. چون به کوی جهنه رسیدند، از فراز دیواری، صدای سالخورده زنی برخاست که می خواند: محمد بهترین مردان و گرامی ترین آفریدۀ آفریدگار است.