کوساکو از اعماق روح سگی اش خشنود بود و گل از گلش شکفته بود. او دیگر نامی برای خود داشت که با شنیدنش سراسیمه از ته باغ سبز بیرون می آمد؛ او به آدمیان تعلق داشت و می توانست به آنان خدمت کند. مگر همین برای خوشبختی یک سگ کافی نیست؟ او به خاطر عادت به اعتدال که حاصل سال های ولگردی و گرسنگی بود، بسیار کم غذا می خورد لیکن همین غذای اندک نیز زمین تا آسمان دگرگونش کرد؛ پشم های بلندش که پیشتر به صورت موهای خشک به هم چسبیده ی حنایی رنگی آویزان بودند و زیر شکمش که همواره پوشیده از کثیفی های خشک شده بود، اکنون دیگر تمیز و مشکی شده بودند و مانند اطلس برقی می زدند، و هنگامی که وی از سر بیکاری به سوی دروازه می دوید و در آستانه ی آن می ایستاد و با ابهت به بالا و پایین خیابان می نگریست، دیگر حتی به فکر کسی هم خطور نمی کرد که آزارش دهد یا سنگ به سوی او پرتاب کند، ولی فقط در خلوت خویش چنین مغرور و مستقل بود. گرمای نوازش های آتشین هنوز وحشت را از دلش کاملا تبخیر نکرده و نزدوده بود و او هر بار هنگام دیدن آدم ها، هنگام نزدیک شدنشان دست و پای خود را گم می کرد و منتظر درگیری بود. تا مدت ها هر نوازشی برایش غیرمنتظره به نظر می رسید، مانند معجزه ای که وی نمی توانست آن را درک کند و از پاسخ به آن عاجز بود. او بلد نبود خودش را لوس کند. سگ های دیگر بلدند روی پاهای عقب خود بایستند، خود را به پای آدمیان بمالند و حتی لبخند بزنند و به این ترتیب احساسات خویش را بیان کنند، اما او بلد نبود. تنها کاری که از کوساکا برمی آمد این بود که به پشت بیافتد، چشم هایش را ببندد و زوزه ای خفیف بکشد، اما این کافی نبود؛ این کار نمی توانست میزان شگفتی، قدرشناسی و عشق او را بیان کند، و کوساک با الهامی ناگهانی شروع به تقلید رفتارهایی کرد که شاید زمانی در سایر سگ ها دیده بود، ولی دیگر مدت ها پیش آنها را از یاد برده بود.