امیلی و مادرش تا مدتی قبل همیشه آدمهای خوششانسی بودند تا اینکه سه سال پیش، مادر امیلی به بیماری سرطان مبتلا شد و از آن زمان به بعد هیچ چیز برای امیلی به درستی پیش نرفت. تابستان قبل از اتمام تحصیلات، همه چیز بدتر شد و رو به ویرانی گرایید، پدرش خانهای که امیلی در آن بزرگ شده بود و نیز مادرش در آن ساکن بود را فروخت و وسیلههای مادر را تخلیهکرد. امیلی نمیتوانست با کسی در این مورد سخن بگوید مگر بلیک، شاگرد تازهوارد مدرسه، کسی که به سختی او را میشناخت. ناگهان امیلی لیستی که مادرش سال آخر تحصیل نوشته بود را در گنجه یافت؛ بلیک پیشنهاد داد آن را بهعنوان یک چالش در زندگیشان بپذیرند تا با انجام آن کارها امیلی بتواند با ترسهایش قبل از شروع تغییر روبرو شود. آنها شروع به انجام موارد لیست کردند و با گذشت زمان و پیشرفت در آن، امیلی احساس نزدیکی دوبارهای به مادر خود حس کرد اما در این بین امیلی با ترس جدیدی نیز دست و پنجه نرم میکرد، پذیرش بخش رازآمیز شخصیت خود.