حالا ادى داخل درخت و در بالاى آن، که به بلندى یک طبقه از دفتر کار بود قرار گرفت. پاهایش روى شاخه بزرگى از درخت بود و زمین زیر پایش در دوردست به نظر مىرسید. ادى توانست از میان شاخههاى کوچکتر و انبوه برگهاى انجیر سایه مردى را در لباس رزم نظامى که روبهروى درخت نشسته بود تشخیص دهد. چهره او با ماده تیرهرنگى پوشیده شده بود. چشمانش مانند حبابهاى کوچک سرخرنگ برق مىزدند.
ادى به سختى آب دهانش را فرو برد.
به نجوا گفت: «سروان، شما هستى؟»
آنان با هم در ارتش خدمت کرده بودند. سروان، افسر فرمانده ادى بود. آنان در فیلیپین جنگیدند، در فیلیپین از هم جدا شدند و ادى دیگر هرگز او را ندیده بود. ادى شنیده بود سروان در جنگ کشته شده است.
باریکهاى دود سیگار آشکار شد.
«سرباز، آنها قوانین را براى تو شرح دادند؟»
ادى پایین را نگاه کرد. گرچه فاصلهاش تا زمین زیاد بود، اطمینان داشت نمىافتد.
او گفت: «من مردهام.»
«کاملاً درست است.»
«و شما هم مردهاى.»
«آن هم درست است.»
«و... و شما دومین شخصى هستى... که ملاقات مىکنم؟»
سروان سیگارش را نشان داد. لبخند زد؛ گویى مىخواهد بگوید، «باور مىکنى مىشود اینجا سیگار کشید؟» آنگاه پُک محکمى زد و ابر کوچک سفیدى بیرون داد.
«اما تو انتظار منو نداشتى، مگه نه؟»