حاج معمار روی تخت دراز کشیده. با ساعد چشمانش را پوشانده. به نظرش می رسد که بیرون از دکان ، شلاقکش باران می بارد. یک باره نیم خیز می شود ، می نشیند و با پلک های سنگین دور و برش را می پاید و بعد به بیرون نظر می اندازد. از پشت تاری چشمانش که هنوز به نور عادت نکرده اند ، چند بچه را می بیند که در کوچه بازی می کنند. کم کم پسر لاغر و زردمبوی حسن آقا کیهان را در میان بچه ها می شناسد. از تخت پایین و از پستو بیرون می آید ، دکان را به کارگرهایش می سپارد که درانبار پشت دکان مشغول کارند و خود به کوچه می رود.(بخشی از کتاب)