تاریکی شب بساط خود را روی دشت پهن کرد، ولی دشمن هرازچندگاه با منورهای خود منطقه را روشن می ساخت. این کار به خاطر ترس آنان از حملات ما بود. همگی درون سنگرهای کنده شده و نم دار، مشغول به استراحت بودیم. سید محسن موسوی، پیک گردان، پیام آورد که: «امشب هیچ کس نخوابه، چون دشمن قصد پاتک داره.» اصل قضیه از این قرار بود که آن شب، گردان حمزه قصد حمله به خطوط دشمن را داشت و به همین دلیل امکان داشت دشمن تحرکاتی انجام دهد. با این که عراقی ها در تاریکی شب جز یکی دو حرکت محدود، اقدامی نکرده بودند، اما آن شب با نیروهای گردان حمزه در روی جاده ی ام القصر شاخ به شاخ شدند و پاتکی که قرار بود انجام شود، به شکست محکوم شد. بعضی از فرماندهان معتقد بودند که اگر پاتک دشمن انجام می شد، احتمال تصرف فاو توسط آنان کاملا وجود داشت. از فرط خستگی ناشی از پیاده روی شب های گذشته و سنگر کندن صبح، به خواب رفتم. شاید به جرئت بتوانم بگویم هیچ کس جز مسئول دسته و فرماندهان گروهان و گردان، بیدار نبودند. در سنگرهای کمین، فقط مسئول دسته حضور داشت. یکی از برادران روحانی جوان که با اخلاص تمام به عنوان حمل مجروح، برانکاردی به دوش گرفته و با گردان همراه شده بود، نیمه های شب در حال خواندن نماز شب بود که متوجه شد سه نفر خیلی راحت و بی هیچ احتیاطی، در حال گذر از روی سیل بند به طرف مواضع عراق هستند. خیلی جای تعجب داشت، چون نیروهای خودی به هیچ وجه نباید آن طور روی سیل بند راه می رفتند. همین که از جا بلند شد تا جلو برود، یکی از آنها به عربی با او سلام و علیک کرد؛ روحانی جوان هم همان جا داخل سنگر ایستاد و با آنها احوال پرسی کرد! اصلا باورش نمی شد. سه نیروی عراقی با هیکل هایی درشت و خیلی خونسرد، به خیال این که او از نیروهای خودشان است، به طرفش آمدند.